سدی کشیده در پیش معظم آب دریا کم کردن قوت موج را. سدی که نزدیک بعضی بندرها بندند برای کم قوت کردن موجهای دریا. (یادداشت مؤلف). دیواره ای محکم که برابر آب دریا بندند تا فشار موج را بگیرد و از زیر آب رفتن زمینهای ساحل به هنگام طوفان جلوگیری کند
سدی کشیده در پیش معظم آب دریا کم کردن قوت موج را. سدی که نزدیک بعضی بندرها بندند برای کم قوت کردن موجهای دریا. (یادداشت مؤلف). دیواره ای محکم که برابر آب دریا بندند تا فشار موج را بگیرد و از زیر آب رفتن زمینهای ساحل به هنگام طوفان جلوگیری کند
مواج و متلاطم و موجدار. (ناظم الاطباء) : نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن با کف راد او چو سرابند هر چهار. سوزنی. خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست بحر است لیک موج زن از گوهر سخاش. خاقانی. خاک منی ̍ ز گوهر تر موج زن چو آب از چشم هر که خاکی و آبیست گوهرش. خاقانی. دریای پرعجایب وز اعراب موج زن از حلّها جزیره و از مکّه معبرش. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 216). وان شدن چون محیط موج زنش عاقبت ماندن آب در دهنش. نظامی. - موج زن شدن، تموج. خیزاب برداشتن. پدید آمدن خیزابه. متلاطم گشتن. متموج شدن: ز خون دلیران به دشت اندرون چو دریا زمین موج زن شد ز خون. فردوسی
مواج و متلاطم و موجدار. (ناظم الاطباء) : نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن با کف راد او چو سرابند هر چهار. سوزنی. خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست بحر است لیک موج زن از گوهر سخاش. خاقانی. خاک مِنی ̍ ز گوهر تر موج زن چو آب از چشم هر که خاکی و آبیست گوهرش. خاقانی. دریای پرعجایب وز اعراب موج زن از حلّها جزیره و از مکّه معبرش. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 216). وان شدن چون محیط موج زنش عاقبت ماندن آب در دهنش. نظامی. - موج زن شدن، تموج. خیزاب برداشتن. پدید آمدن خیزابه. متلاطم گشتن. متموج شدن: ز خون دلیران به دشت اندرون چو دریا زمین موج زن شد ز خون. فردوسی
تموج. پدید آمدن خیزاب بر دریا. تلاطم. پیدا آمدن کوهۀ آب دریا. (از یادداشت مؤلف). مور. (منتهی الارب). متموج شدن، برآمدگی های پیاپی در سطح آب دریا یابرکه و غیره بر اثر وزش باد پیدا آمدن: بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی. گویی که سبز دریا موجی زد وز قعر برفکند به سر گوهر. ناصرخسرو. به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی حباب وار بدی هفت گنبد خضرا. خاقانی. قلزم تیغها زده موج به قلع باب کین زاده ز موج تیغها صاعقه زای معرکه. خاقانی. طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه ای ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند. خاقانی. جهانجوی چون دید کز لشکرش همی موج دریا زند کشورش. نظامی. یا ز دریای جلالت ناگهان موجی زده جمله را در قعر بحر بیکران انداخته. عراقی. تخمط، موج زدن دریا. (یادداشت مؤلف). عباب، موج زدن دریا. (تاج المصادر بیهقی). موج، موج زدن آب. (تاج المصادر بیهقی). جیشان، جیش، موج زدن دریا. (تاج المصادر بیهقی). - موج خون زدن سر تیغ، غرقه به خون شدن تیغ و خون چکیدن از آن بسبب قتل و کشتار بسیار: گرنه دریاست گوهر تیغش موج خون چون زند سر تیغش. خاقانی. - موج زدن خون، کنایه است از خونریزی بسیار به سبب کشته شدن افراد بسیار: همی موج زد خون در آن رزمگاه سری زیر نعل و سری با کلاه. فردوسی. - موج زدن خون دل (یا خون در دل) ، دلخون شدن، کنایه است از سخت اندوهگین و ماتمزده شدن: خون دل زد به چرخ چندان موج که گل از راه کهکشان برخاست. خاقانی. جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می شکند بازارش. حافظ. - موج زدن لشکر، کنایه است از بسیاری عدد سپاهیان که حرکت به انبوه آنان چون موج آب نماید: دریایی دید از لشکر که موج می زند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409)
تموج. پدید آمدن خیزاب بر دریا. تلاطم. پیدا آمدن کوهۀ آب دریا. (از یادداشت مؤلف). مور. (منتهی الارب). متموج شدن، برآمدگی های پیاپی در سطح آب دریا یابرکه و غیره بر اثر وزش باد پیدا آمدن: بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی. گویی که سبز دریا موجی زد وز قعر برفکند به سر گوهر. ناصرخسرو. به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی حباب وار بدی هفت گنبد خضرا. خاقانی. قلزم تیغها زده موج به قلع باب کین زاده ز موج تیغها صاعقه زای معرکه. خاقانی. طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه ای ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند. خاقانی. جهانجوی چون دید کز لشکرش همی موج دریا زند کشورش. نظامی. یا ز دریای جلالت ناگهان موجی زده جمله را در قعر بحر بیکران انداخته. عراقی. تخمط، موج زدن دریا. (یادداشت مؤلف). عباب، موج زدن دریا. (تاج المصادر بیهقی). موج، موج زدن آب. (تاج المصادر بیهقی). جیشان، جیش، موج زدن دریا. (تاج المصادر بیهقی). - موج خون زدن سر تیغ، غرقه به خون شدن تیغ و خون چکیدن از آن بسبب قتل و کشتار بسیار: گرنه دریاست گوهر تیغش موج خون چون زند سر تیغش. خاقانی. - موج زدن خون، کنایه است از خونریزی بسیار به سبب کشته شدن افراد بسیار: همی موج زد خون در آن رزمگاه سری زیر نعل و سری با کلاه. فردوسی. - موج زدن خون دل (یا خون در دل) ، دلخون شدن، کنایه است از سخت اندوهگین و ماتمزده شدن: خون دل زد به چرخ چندان موج که گل از راه کهکشان برخاست. خاقانی. جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می شکند بازارش. حافظ. - موج زدن لشکر، کنایه است از بسیاری عدد سپاهیان که حرکت به انبوه آنان چون موج آب نماید: دریایی دید از لشکر که موج می زند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409)
کنایه است از نرم و ملایم گشتن. (از یادداشت مؤلف) : کس آن را نبرد مگر تیغ مرگ شود موم از آن تیغ پولاد ترگ. فردوسی. به فورم در آن حال معلوم شد چو داود کآهن بر او موم شد. سعدی (بوستان). - چون (برسان ، به کردار، همچو) موم شدن، سخت نرم شدن. حدت و صلابت و استواری خود را از دست دادن. سخت ملایم و نرم گشتن: چو روزش فرازآمدو بخت شوم شد آن ترک پولاد برسان موم. فردوسی. هرآن گه که خشم آورد بخت شوم شود سنگ خارا به کردار موم. فردوسی. آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش. ناصرخسرو
کنایه است از نرم و ملایم گشتن. (از یادداشت مؤلف) : کس آن را نبرد مگر تیغ مرگ شود موم از آن تیغ پولاد ترگ. فردوسی. به فورم در آن حال معلوم شد چو داود کآهن بر او موم شد. سعدی (بوستان). - چون (برسان ِ، به کردارِ، همچو) موم شدن، سخت نرم شدن. حدت و صلابت و استواری خود را از دست دادن. سخت ملایم و نرم گشتن: چو روزش فرازآمدو بخت شوم شد آن ترک پولاد برسان موم. فردوسی. هرآن گه که خشم آورد بخت شوم شود سنگ خارا به کردار موم. فردوسی. آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش. ناصرخسرو
چون مو شدن. سخت نزار و لاغر گردیدن. چون موی لاغر و باریک گشتن. (از یادداشت مؤلف) : بر هر سر موی من غمت راست مصاف مویی شده ام به وصف تو موی شکاف. خاقانی
چون مو شدن. سخت نزار و لاغر گردیدن. چون موی لاغر و باریک گشتن. (از یادداشت مؤلف) : بر هر سر موی من غمت راست مصاف مویی شده ام به وصف تو موی شکاف. خاقانی